من از بچگی عاشق داستان ساختن و خلق شخصیتهای مختلف بودم. همیشه با عروسکهام و چیزایی که داشتم مثل یه فیلم نمایش اجرا میکردم و حتی گاهی وقتها برای شخصیتهای موردعلاقم فن فیکشن میساختم. از وقتی که یادمه این علاقه باهام بود. درست برعهای دیگه که عروسکهاشون رو مثل بچهی خودشون میدونن یا خاله بازی میکنن، من اونا رو به چشم شخصیتهای یه داستان میدیدم. یکی از شخصیتهای موردعلاقم سونیک بود که براش فن فیکشن میساختم، نقاشیهاشو میکشیدم و باهاشون داستان میساختم. اما همیشه به نظرم میامد که یه جای کار میلنگه. انگار که شخصیتهای داستانهایی که میدیدم کامل نبودن. دوستشون داشتم، اما همیشه با دیدن بازیهای سونیک و زندگی راحتش یه کمبودی رو حس میکردم و سعی داشتم خودم توی داستانهام جبرانش کنم.
خیلی طول کشید تا بفهمم این کمبود چی بوده.
حتی بعد از این که با اولین کتاب فانتزیای که خوندم آشنا شدم، یعنی همون ظهور لیچ کینگ، بازم نمیدونستم مشکل شخصیتهای موردعلاقم و شخصیتهایی که خودم میساختم کجاست.
اما با این حال، از نثر کتاب لیچ کینگ و شخصیت اصلی خیلی خوشم امد و تصمیم گرفتم منم داستان بنویسم تا دیگران هم بتونن بخوننش. فهمیدم تا وقتی که داستانها فقط توی مغز و قلبم باشن، هیچ فایدهای نداره. چهارده سالم بود که به طور جدی شروع به نوشتن کردم. یه داستان خیلی کلیشهای و بد توی سالنامه نوشتم. از این سبکها که نقش اصلی میره پیش یه جادوگر ماهر تا آموزشش بببینه و این جور چیزها.
ولی قلمم خیلی ناپخته بود و داستان و شخصیتها هم فوقالعاده وحشتناک. شخصیت اصلی اول کار یه عقدهای معرفی شده بود. یه جورایی حالت دوقطبی داشت. یه روز مهربون بود، یه روز خشن و خودخواه.
جادوگره هم که برخلاف شهرتش، خیلی ضعیف و بیخاصیت بود. یه فاجعهی به تمام معنا!
خلاصه که، وقتی قلم بدم رو دیدم، تصمیم گرفتم بیشتر کتاب بخونم. نفهمیدم چی شد، ولی این قدر کتاب خوندم تا نثرم پیشرفت کرد. البته هنوزم خیلی جای کار دارم، اما خب، بهتر شدم دیگه.
بعد هم دل و جرئت پیدا کردم و از نوشتههام گذاشتم توی اینترنت. خیلی خوشحال بودم. اما هنوزم اون کمبود رو حس میکردم. اون مشکلی که شخصیت اصلی داشت و بعد این همه سال نتونسته بودم بفهمم چیه.
به واسطهی داستانی که توی اینترنت منتشر کردم، با یه دوست آشنا شدم. اون هم مثل من عاشق نویسندگی بود. کلی با هم حرف زدیم. دوستیمون از سه سال پیش شروع شد و تا الان هم ادامه داره.
خیلی چیزا بهم یاد داد. باعث شد بفهمم دنیای نوبسندگی چقدر گستردهاس و آدم چقدر میتونه برای نوشتن خلاق باشه. و البته، بهم یاد داد که نویسندگی فقط یه شوخی بزرگ نیست! این دوستم، با انیمه هم آشنام کرد. اولین انیمهای که با معرفی اون دیدم اسمش کیمیاگر تمام فی بود. خیلی قشنگ بود. باعث شد بفهمم انیمهها میتونن کمک بزرگی برای نویسندگی باشن. اما هنوز هم، اون کمبود رو پیدا نکرده بودم.
چند ماه گذشت. رفتم سراغ یه انیمه به اسم کدگیاس. یه شاهکار به تمام معنا بود. با داستان غنی و شخصیتهای جذاب. اونجا بود که فهمیدم تمام مدت مشکلم با شخصیتهام چی بوده.
من با قهرمانها و شرورها بزرگ شده بودم. اما همیشه ضدقهرمانها رو تحسین میکردم. ضدقهرمانهایی که حتی نمیدونستم این اسم روشونه و وجود خارجی دارن.
من همیشه توی داستانهام عادت کرده بودم یه شخصیت خیلی مثبت رو به تصویر بکشم. چون هیچ وقت چیزی به اسم ضدقهرمان رو ندیده بودم. برای همین هروقت میخواستم شخصیت رو جذاب کنم یا به داستان احساس ببخشم، مجبور میشدم از عوامل عجیب مثل نفرین و جادو و این طور چیزا استفاده کنم تا شخصیت موقتا به حالت منفی دربیاد. بعد هم که اون حالت از بین میرفت، شخصیت برمیگشت به حالت قبلی. خیلی روی اعصاب و بیمعنی بود واسم.
ولی بعد از دیدن انیمهها متوجه شدم شخصیت باید خودش خوب و بد رو داشته باشه. گریه کنه، بخنده، مغرور بشه، عشق بورزه، کینه به دل بگیره و در نهایت، انسان باشه!
دیگه همون جا بود که فهمیدم از بچگی واقعا دنبال نویسندگی بودم و ذهنم برای این کار ساخته شده.
واقعا نمیدونم چرا دارم این رو پست میکنم. ولی یه نفر ازم دلیل نویسنده شدنم رو خواست؛ منم این رو براش نوشتم. گفتم بد نیست بک استوری این نویسندهی آماتور رو ببینین تا متوجه بشین چقدر ما هم مثل شخصیتهای انیمهای هستیم!
پ.ن: ببخشید متن رو چک نکردم. اگه غلط املایی داره یا چیزی جا افتاده؛ به بزرگی خودتون ببخشین :(
پ.ن۲: بنانا فیش رو دیدین؟ همین یه ساعت پیش تمومش کردم. خیلی داستان جذاب و البته غمانگیزی بود. شخصیت اصلیشم که دیگه باید خودتون حدس بزنین ضدقهرمان بود.
جا داره از همین جا یه فحش به نویسندهی گرامی بدم!
این چه پایان سادیسمی ای بود که نوشتی اخه بانوی من؟! (نویسندهاش خانمه)
انگار فقط بلد بوده نقش اصلی رو عذاب بده خیلی دردناک و واقعا شاهکار بود. خیلی. حتی از وایولت اورگاردن هم بیشتر احساساتم رو جریحهدار کرد. فکر کنم تا عمر دارم نتونم غم توی انیمه رو فراموش کنم :(
بعد از تموم شدنش رفتم توی بالکن و درحالی که به تاریک شدن هوا و صدای اذان گوش میکردم، زدم زیر گریه
میگم. نکنه یه وقت زبونم لال منم نویسندهی سادیسمی بشم؟ ×____×